فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
سنگ فلاخن، فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155). وآدمی را که دست تنگ بود نتواند نهاد پای فراخ. سعدی. - دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). - دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن: چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ ز نقد سیم شد دست جهان تنگ. نظامی. ، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155). وآدمی را که دست تنگ بود نتواند نهاد پای فراخ. سعدی. - دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39). - دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن: چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ ز نقد سیم شد دست جهان تنگ. نظامی. ، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)